برف آمده بود، بالاخره، بعد از شش سال!
لته ی در را به زحمت گشودم، باد می آمد و سوز، برف هم. شالم را دور گردن پیچیدم و تا سر کوچه آمدم.
بخار از دهان میرزا شفیع بقال بیرون می آمد حرف که می زد. نشسته بود کنار دله ای پر از هیزم و آتش. با عباس برزگر شاطر، دست گرم می کردند هر دو و صحبت.
نانوایی تقریباً بسته بود، چند قرص نان اما لای دستمال باقی بود روی پیشخوان، برداشتم، پول را نگرفت، «سید» شاگرد جوانش، انداختم داخل ظرف حلوا ارده و باز زدم بیرون.
نمی دانم از چه می گفتند هر دو، صحبت وام بود و پول و پَل.
برمی گشتم، ندیده بودم اش، طاق ریخته بود، بالاخره! طاق و اتاق هر دو با هم فرو ریخته بود، دیشب شاید. می دانستم نفس های آخر است، آدمی مگر چقدر تاب و توان دارد؟ این که دیگر خشت و گل است. نان به دست نگاهی انداختم تا انتهای اتاق ویران، زیر آوار پر بود کاغذ و خاک. چند برگی بیرون کشیدم، خیس و گلی، پاره و رنگ و رو رفته.
«اول باغستان مشهور یزد اهرستان است که رشک روضه ی جنان است و به هر طرف نهری چون سلسبیل حیات روان است. به هر باغچه ای که برگذری چمن و گلستان است و به هر سرو قدی که در نگری هزاردستان است[1]»
از باد و برف گله ای که نه، از اولاد حاج تقی لسانی صحاف اما چرا! بعد از فوت حاج تقی حجره اش را بست اند. صحافی سر بازار صحافان، جنب عمارت خاصه ی باغ ساباط. آن جا که شد جولانگاه موش و بندپایان، این هم از این خانه، و اتاق مخصوص حاج تقی.
برف بود که می ریخت روی کاغذ ها.
«و در جنب باغ حمامی به رسم حرم راست کرد، و در جنب باغ بر شارع ساباطی خوب بساخت و سفید و منقش گردانید مشهور به “ساباط قاضی” و آب تفت در میان ساباط جاری است و بیشتر اوقات مردم بر دکانچه ی این ساباط نشستند بر سبیل عیش.»
صدای شاطر عباس بود که همراه صدای موتور کشیده شد و رفت.
«خلف او امیرقطب الدین خضر شاه خانه و طنبی عالی بساخت و بادگیری رفیع برافراخت و ساباطی مسدس بر در خانه راست کرد و سرابستان خوب احیاء کرد و آب نرسو آباد درو جاری کرد…»
گذشت… گذشت، دوران آبادانی، صفا و عیش یزد، اکنون اما عایدی ما ویرانی ست. صفحات را ورق می زدم و سرتکان می دادم، صفحاتی اندک از هزاران جلد کتاب حاج تقی صحاف که آن روز زیر آوار برف بود. نان کاملاً سرد شده بود و خشک، از دهان افتاده بود.
«این چاهخانه در زمان عمارت غیاثیه ی چهار منار حفر کرده اند و چون بازار چهارمنار مضبوط نبود و رونقی نداشت خواجه صدرالدین گیلانی آن را عمارت کرد و گنبدخانه بساخت و اسباب راست کرد.»
اندکی به ظهر مانده بود، بچه ها تک به تک از خانه هایشان بیرون می آمدند، چند برگ کاغذ دیگر از همان جا برداشتم و سمت خانه بازگشتم.
«و در میان شهر گنبدی چهارسوی با چهل دکان معتبر بساخت و آن را “بازار گنبد” نام کرد… و چون باروی شهر را به طرف خراسان “گاو پهلو” نبود شش برج گسیخته بر آن طرف بنهاد به عوض “گاو پهلو”.»
«…حوضی وسیع در میان آن ساخته و بر کنار سنگ مرمر انداخته و آب در او جاری است و سی و نه حجره دارد و بر در کاروانسرا ساباطی و ده دکان بر اطراف نهاده.»
درب خانه را که می بستم بچه ها دانه دانه می پریدند روی آوار طاق…
محمد امین نادی | ۹ اسفند ۱۳۹۲
[1] کاتب یزدی، احمد بن حسین. تاریخ جدید یزد، چاپ سوم. به کوشش ایرج افشار. تهران:مؤسسه انتشارات امیرکبیر، 1386
Share